عاقل و طلب راحتیِ جسم!
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 138، 23 ذیالحجه 1442) به تبیین موضوع عاقل و طلب راحتیِ جسم! میپردازیم.
در ادامۀ حدیث عقل رسیدیم به فراز دوازدهم که امامکاظم(علیهالسلام) از زبان لقمان به فرزندش بیان میفرماید: "يَا هِشَامُ إِنَّ لُقْمَانَ قَالَ لِابْنِهِ تَوَاضَعْ لِلْحَقِّ تَكُنْ أَعْقَلَ النَّاسِ وَ إِنَّ الْكَيِّسَ لَدَى الْحَقِّ يَسِيرٌ يَا بُنَيَّ إِنَّ الدُّنْيَا بَحْرٌ عَمِيقٌ قَدْ غَرِقَ فِيهَا عَالَمٌ كَثِيرٌ فَلْتَكُنْ سَفِينَتُكَ فِيهَا تَقْوَى اللَّهِ وَ حَشْوُهَا الْإِيمَانَ وَ شِرَاعُهَا التَّوَكُّلَ وَ قَيِّمُهَا الْعَقْلَ وَ دَلِيلُهَا الْعِلْمَ وَ سُكَّانُهَا الصَّبْر"[1]؛ اى هشام! لقمان به فرزند خود گفت: در برابر حق فروتن باش تا خردمندترين مردم باشى، و زيرک در عين رعايت حق اندک است. اى فرزندم! دنيا دريايى ژرف است كه خلق بسيارى در آن غرق گشتهاند. پس بايد كه كشتى تو در اين دريا تقواى الهى باشد و آبگیرش[2] ايمان و بادبانش توكّل و ناخدايش خرد و راهنمايش (قطبنما) دانش و سکانش شكيبايى.
ملاصدرا در شرح این فراز، میفرماید: برای انسان سه رتبه از حیات است. اول: حیات بدن که حیات طبیعی دنیوی است و تمام حیوانات در آن شریک هستند. دوم: حیاتی است که از متن این طبیعت بلند میشود که همان حیات نفس است که بعد از بدن برای همۀ انسانها باقی میماند. هیچ انسانی نیست که باقی به بقای نفس نباشد. انسان با این نفس محشور میشود و با آن به ثواب و عقاب میرسد. سوم: حیات روح که به معرفت و یقین و ایمان حقیقی است.
بدن طبیعی مرگ دارد. اما نفس باقی است و مرگ ندارد و به سعادت یا شقاوت همیشگی باقی است. روح[3] هم مثل بدن طبیعی، مرگ دارد. حیات بدن عقلی (روح) به معرفت است و مرگش در کفر و عناد و جهل و استکبار است. مرگ بدن طبیعی برای همۀ انسانها هست، ولی مرگ بدن عقلی برای برخی انسانهاست.
هر نفسی به عقل میرسد و روحانیةالبقا میشود. یعنی نفس مرگ ندارد و باقی است. اما نفس میتواند زنده باشد و بدن عقلانیاش بمیرد. و چون مدرکات عقلانیاش به فعلیت درآمده، بینایی است که کور و شنوایی است که کر است: "صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَعْقِلُونَ"[4]. چون معرفت، یقین و ایمان حقیقیاش به فعلیت درنیامده؛ یعنی بدن عقلانیاش تشکیل نشده است. در دنیا هم که بود، چشم سرش میدید؛ ولی چشم عقلش نمیدید.
معرفت، یقین و ایمان حقیقی منشأ حیات عقلانی هستند و درمقابل آن، کفر، عناد و استکبار منشأ ممات عقلانیاند. چرا بیشتر مردم در دریای دنیا غرق میشوند؟ چون وجود برتر را نمیبینند و در رتبههای نازلۀ وجود گرفتار میمانند. بدن هم از جلوات وجود است. حیوانات، گیاهان، طبیعت و خیال همه از جلوات وجود هستند. اما رابطهشان با وجود بسیار کم است. برخی در حیات نفسانی مانند حیوانات هستند. یعنی نفسشان باقی به حیات عقلانی نیست. کسی که حیات حیوانی دارد، لزوماً جهنمی نیست. ممکن است به بهشت حیوانی برسد؛ بهشتِ باغها و میوهها و تمتعات فردی. همان که ما در خواب میبینیم. این رتبه از حیوانیت به معنای درندهخویی و آزاردهندگی نیست. در این رتبه فرد در لذات جسمانی متوقف شده است. بد هم نیست؛ اما رتبههای بالاتری برای انسان هست.
چرا بعضیها حیات عقلانی ندارند؟ چون درگیر شهوات فریبنده و زینتهای فانی دنیا و تمتعات باطل شدند. اینها همان ریشههای غرور و گمراهی هستند که عقل انسان را میمیرانند.
انسان زمانی مغرور میشود که نگاهش به جلوات وجود باشد و برای نفس خود و اسباب و علل استقلال قائل شود. همین باعث شد آدم از جنت اسما هبوط پیدا کند. خداوند در آیات زیادی از قرآن کریم انسانها را از غرور دنیا و فتنههای آن برحذر داشته است: "فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَلَا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ"[5].
«دنیا» را هم پست و دنی معنا کردهاند هم نزدیک. زندگی دنیا از جنس حیات است؛ اما حیات دانی که به بعد مادی و نفسانی ما نزدیک است. خداوند به ما هشدار میدهد که زندگی دنیا مغرورتان نکند. ما در زندگی دنیا چشم و گوش و دست و پا داریم. خدا هم این داراییهای مادی را انکار نمیکند. اما ما را توجه میدهد که ما در عالم خیال و عقل، بُعد لطیفتر و بهترِ این داراییها را داریم. نکند دنیا فریبمان دهد و فکر کنیم که تمام داراییهای ما در همین دنیاست.
برای نجات از فریب و غرور دنیا و غرق شدن در این دریای عمیق هیچ راهی غیر از سوار شدن به کشتی «زهد» و «تقوا» نیست.
کسی که خود را مسافر این سفر سخت میداند، برای بدن اصالت قائل نیست و آن را فقط ابزار حرکت نفس میبیند. منظور از بدن هم فقط جسد ما نیست. بلکه تمام شئونات مادی و تمایلات دنیوی را شامل میشود. مهمترین خصوصیت کسی که به بدن اصالت میدهد این است که خود را دارا میبیند و اسیر شهوات دنیا و زینتهایش میشود.
انسانها در طول تاریخ چه کردند که امروز نه خبری از امام است، نه خبری از عقلگرایی و معنا و همه به دنیای مجازی راضی شدهاند؟ رابطههای ولایی و انسانهای ولایی خیلی کم هستند که دلشان برای دیدار حضوری تنگ میشود. امروز والدین و فرزندانی هستند که سال به سال همدیگر را نمیبینند و به ارتباط مجازی دلخوش و راضی هستند. ما به زندگی در آپارتمان، دیدن اتوبانها در شهرها، زندگی کردن جدا از خویشاوندان و سال به سال ندیدن آنها راضی هستیم. هر چقدر ما به دنیای مجازی راضی باشیم، از دنیای واقعی فاصله گرفتهایم. زندگیِ واقعی یعنی طبیعت بکر، روابط بکر، انجام حقوق و وظایف در قبال دیگران، داشتن عواطف بکر و محبتهای خدایی.
حقیقت تقوا آن است که از سنخ قلب شود؛ منافذ و گذرگاههای قلب را پر کند و آن را به روی شهوات دنیا ببندد. این باید در ایمان باشد، نه در باور ذهنی و شعار. یعنی قلب بتواند، فقط حقتعالی را ببیند وگرنه فایدهای ندارد.
تقوا را ترمز از گناه معنا کردهاند. این معنای درستی نیست. چون ترمز مربوط به بیرون است نه درون. ممکن است کسی جلوی خود را بگیرد و گناه نکند؛ اما در دلش میل گناه را داشته باشد. اشکال کار اینجاست که اگر تقوا در انسان، درونی نشده باشد، ممکن است با مجاهده و زحمت بارها و بارها در موقعیت گناه قرار گرفته، گناه نکند؛ اما بالاخره در جایی نمیتواند جلوی خود را بگیرد؛ ترمز میبُرد و با سَر وارد گناه میشود! چون تقوا قلب را پر نکرده و میل به گناه در او هست. ارتباط انسان با خداوند ارتباط قلبی است نه ارتباط عملی. عمل هم زمانی پذیرفته است که درونی باشد.
آثار ایمان قلبی چیست؟ توکل. وقتی ما برای کارهای حقوقی خود وکیل میگیریم در کارش دخالت نمیکنیم؛ هر دقیقه زنگ نمیزنیم پیگیری کنیم. به او نمیگوییم فلان کار را بکن یا نکن. چون به تخصص او ایمان داریم، با ادب خاصی کنار مینشینیم، تا او تمام کارها را انجام دهد.
توکل به خدا هم یعنی اعتماد به او در تمام امور. ما فکر میکنیم نتیجۀ توکل به خدا همیشه این است که امورات مادی زندگی ما به خوبی پیش رود. حضرات معصومین(علیهمالسلام) بیشترین توکل را به خدا داشتند و به بیشترین بلاها دچار شدند. پس اگر ما هم به خدا اعتماد کنیم و کارها را به او بسپاریم دیگر زندگی نداریم. اگر منظورمان از زندگی، حیات دنیایی مادی است، ممکن است همه چیز فراهم نباشد، اما نکته اینجاست که این زندگیِ حقیقیِ ما نیست. این فقط حیات طبیعی و حیوانی است. اگر ما زندگی حقیقی را میخواهیم باید بر خدا توکل کنیم.
توکل یعنی چشمِ امید را از اسباب و علل برداریم. امید به اسباب و علل چه ایرادی دارد؟ مگر اسباب را جز سببساز آفریده است؟ فرق است بین کسی که گُل را میبیند و به یاد خدای آفرینندۀ گل میافتد با کسی که با یاد خدا گل را میبیند. در نگاه اول، هر گل یک طور او را به یاد خدا میاندازد. خدا میشود کثرت. برای اینکه او بتواند خدا را ببیند باید همۀ گلها را ببیند و محال است کسی همۀ گلهای عالم را داشته باشد. پس برداشت او از خدا ناقص میشود. اما در نگاه دوم، خدا همیشه یک خداست و هزار گل را هم که ببیند، برای او رنگ وحدت دارد:
این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود / یک فروغِ رخِ ساقیست که در جام افتاد
کسی که کثرت میبیند گرفتار اختلاف میشود. هر گلی رنگ و بویی دارد. بعضی گلها بدبو هستند، بعضی خوشبو؛ یا ممکن است به نظر ما زیبا باشند یا زیبا نباشند. چون آنها را متفاوت میبینیم، با سلیقۀ خود بین گلها انتخاب میکنیم. کسی که توکل ندارد، بین روشها یک روش را برای خود انتخاب میکند. انتخاب میکند که کجا عفو کند و کجا نکند؛ کجا رحمت داشته باشد؛ چطور خدمت کند و نمازش را چطور بخواند. کافی است انتخاب کند صف اول بایستد؛ دیگر هیچ کس جرأت ندارد جای او را در صف اول بگیرد! تمام کارهای او انتخابی است و انتخابش لزوماً همان نیست که خدا میخواهد. چون خدا را در کثرت برده است. یعنی میخواهد با کثرات به وحدت برسد. هر کثرت هم رنگی دارد. پس عملاً چند خدا دارد نه یک خدا.
اما اگر وحدت را بشناسد و با آن دیدۀ وحدتبین، کثرات را ببیند. تمام کثرات برای او یکی هستند. کسی که خدا را ببیند و به گلها نظر کند، گلها در نظرش یکساناند. مهم نیست آن گل چه رنگ و بویی دارد یا در دست چه کسی است. با نگاه وحدتبین جمال و جلال الهی یکی است: «عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد.» فقط با این نگاه میتوان به خدا توکل کرد و خواست او را بر تمام خواستها مقدم دانست.
کسی که معتقد نیست همه چیز به دست خداست و او را متکفل امورش قرار نمیدهد، خود را به اسباب و علل مقید میکند و همین، او را از سفر به سوی خدا بازمیدارد.
درست است که ما در اسباب هم خدا را میبینیم. اما اشکال کار اینجاست که اسباب کثرت دارد و ما با دیدن اسباب، خدای کثیر را میپرستیم. از بین اسباب هم آن را که دوست داریم انتخاب میکنیم؛ طوری که دوست داریم بندگی میکنیم. عبادات را هم طوری انجام میدهیم که به دلمان بچسبد. با اطرافیانمان به دلخواه خودمان برخورد میکنیم، نه بنا به تکلیف و خواست خدا.
کسی که توکل بر خدا ندارد مثل مسافری است که از تنها سفرکردن میترسد. میترسد نتواند روزیاش را فراهم کند. از دزدان راه میترسد. بنابراین مدام برای خود اسباب و علل فراهم میکند و آنقدر مشغول فراهم آوردن مقدمات سفر میشود که یاران همه میروند و او از سفر جا میماند.
ما هم مدام درگیر این هستیم که خانه بخریم؛ ازدواج کنیم؛ بچهدار شویم؛ بچهها را بزرگ کنیم؛ آنها را زن و شوهر دهیم و... یک عمر در پی فراهم کردن اسبابیم. تا مدت عمر سر میآید و وقت رفتن میرسد و هرگز نمیتوانیم نفس خود را از تن هجرت دهیم و به سوی خدا به پرواز درآوریم.
توکل به منزلۀ بادبان آن کشتی است که نفس ما را به سوی خدا میبرد و به حرکت این کشتی سرعت میبخشد. کسی که توکل میکند با سرعت از اسباب و علل میگذرد و به سببساز میچسبد! وقتی میخواهد کار درستی را انجام دهد نمیترسد. آنقدر درگیر تحلیلها و چیدن اسباب نمیشود که فرصت انجام آن کار را از دست دهد یا بعد از مدتها تعلل انجام دهد و در آخر از خود بپرسد از کجا معلوم این کار درست بود؟
به همین دلیل در احادیث داریم که وقتی توفیق کار خیر نصیب شما میشود، به سرعت آن را انجام دهید و وسواس نداشته باشید که همه چیز مهیا شود بعد اقدام کنید.
سومین چیزی که لازم است تا این کشتی بتواند نفس را به سرمنزل سعادت و خوشبختی برساند، عقل تام یا حکمت است. که با آن حقایق امور و سرّ هر چیز را درک میکند و عالم قدس را میشناسد. عقل به منزلۀ ناخدای کشتی است. همان کشتی که ما را سوار کرده تا به مقصد برساند. ناخدا میداند که در باد و طوفان چطور فرمان را بچرخاند که کشتی از مسیر منحرف نشود. او با تدبیر خود مسافران کشتی را راه میبرد.
چهارمین عامل، علم است و علم از عقل جدا نیست. همان طور که نور از چراغ و دیدن از چشم جدا نیست. این خصلتهای پنجگانه (تقوا، ایمان، توکل، عقل و علم) به کار نمیآیند مگر با «صبر» چون مسیر ارتقای بشر از حیوان به انسانی که مستعد قرب الهی است، مسیری بسیار سخت و پر پیچ و خم است. اصلاً خصوصیت عالم ماده همین است. همان طور که کشتی در دریا ممکن است با حوادث گوناگون (طوفان، کوه یخ، باد، سوراخ شدن کشتی، حملۀ کوسه و...) روبرو شود.
انسان در مسیر قرب الهی با تحولات گوناگون روبرو میشود و باید مجاهدۀ طولانی داشته باشد. طی این راه مستلزم صبر است. ما صبر نداریم. هر چه از خدا میخواهیم، سریع منتظر اجابتیم. بدون اینکه بدانیم مسیر اجابت باید طی شود و تحول مستلزم تدریج و گذر زمان است. همان طورکه وقتی از خدا بچه میخواهیم انتظار نداریم، فردا یک نوزاد در بغلمان باشد! مسیر از نطفه تا جنین باید طی شود.
باغبانی که میداند بذر را کجا باید بکارد و چقدر آب و کود بدهد، انتظار ندارد فردای کاشتن، میوه برداشت کند. صبر میکند. نگران هم نیست. چون میداند همه چیز را درست چیده است. ما نگران و عجولیم چون میدانیم درست عمل نکردهایم. بذر را در خاک نامناسب کاشتهایم یا زیاد آب دادهایم و... . اگر رسولان الهی عزم و صبر نداشتند، دین خدا ابلاغ نمیشد. عجله از شیطان است. کسی که علم الهی را میخواهد باید نفس خود را تزکیه کند و صبور باشد.
در ادامه، فراز بعدی حدیث عقل را با توجه به شرح ملاصدرا، تبیین میکنیم.
"َيَا هِشَامُ إِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ دَلِيلًا وَ دَلِيلُ الْعَقْلِ التَّفَكُّرُ وَ دَلِيلُ التَّفَكُّرِ الصَّمْتُ وَ لِكُلِّ شَيْءٍ مَطِيَّةً وَ مَطِيَّةُ الْعَقْلِ التَّوَاضُعُ وَ كَفَى بِكَ جَهْلًا أَنْ تَرْكَبَ مَا نُهِيتَ عَنْه"[6]؛ اى هشام به راستى هر چيزى را دليلى بايد، دليل عقل تفكر است و دليل تفكر خاموشى، هر چيزى را مرکبی است و مرکب خرد تواضع است و در نادانى تو همين بس كه مرتكب عملى گردى كه از آن نهی شدهای.
انسان عاقل همیشه در تفکر است. لازمه تفکر سکوت است. نمیتوان هم سخن گفت و هم تفکر کرد. پس کسی که زیاد حرف میزند اهل فکر نیست. اگرچه پشت هر سکوتی هم تفکر نیست.
هر چه خدا نهی کرده از امور محسوس و لذت جسمانی است. امور محسوس در دنیا لذیذ است؛ اما این لذت در رتبۀ جسمانی است نه انسانی. ما میتوانیم لذت برتری به نام شهود را بچشیم. لذت ما به عنوان انسان، درک حضور و تجرد از ماده است. هندوانه لذیذ است. برای تجرد، لازم نیست آن را ترش کنیم و بخوریم. نعمت خدا را خراب نکنیم. بگذاریم جسم ما این لذت را بچشد اما بدانیم لذت ما بالاتر از چشیدن شیرینی هندوانه است.
خداوند برخی لذات جسمانی را محدود کرده است. چون وقتی نفس بدون محدودیت در وادی لذات جسمانی بیفتد، خود را دارا تصور میکند. خودبینی و توهم دارایی، بدترین آفت نفس است و با شرک برابری میکند. در این حالت نفس در صورتهای حسی متوقف میشود و نمیتواند صوَر معقول را درک کند. چون صوَر عقلانی با صوَر محسوس در تضاد هستند.
بیشتر ما قدرت درک صور معقول را نداریم. یک ساعت پای درس فلسفه و معارف بودن را به زور تحمل میکنیم؛ اما ساعتها بدون خستگی و با لذت در شبکههای اجتماعی میچرخیم. برایمان سخت است یک صفحه کتاب بخوانیم. میگوییم سخت است نمیفهمم. اما یک ساعت با تلفن حرف میزنیم و اصلاً متوجه گذر زمان نمیشویم. همۀ ما آرزوی عاقلشدن داریم؛ اما زندگی دنیا و لذتهای حسی را انتخاب کردهایم. هم خدا را میخواهیم هم خرما را. و این نشانۀ جهل انسان است. [7]
در اینجا به بیان فراز دیگری از حدیث معراج میپردازیم که تکمیل کنندۀ بحث امروز است. خداوند میفرماید: "يَا أَحْمَدُ لَا تَزَيَّنْ بِلَيِّنِ اللِّبَاسِ وَ طَيِّبِ الطَّعَامِ وَ لَيِّنِ الْوِطَاءِ فَإِنَّ النَّفْسَ مَأْوَى كُلِّ شَرٍّ وَ رَفِيقُ كُلِّ سُوءٍ تَجُرُّهَا إِلَى طَاعَةِ اللَّهِ وَ تَجُرُّكَ إِلَى مَعْصِيَتِهِ وَ تُخَالِفُكَ فِي طَاعَتِهِ وَ تُطِيعُكَ فِيمَا تكره [يَكْرَهُ] وَ تَطْغَى إِذَا شَبِعَتْ وَ تَشْكُو إِذَا جَاعَتْ وَ تَغْضَبُ إِذَا افْتَقَرَتْ وَ تَتَكَبَّرُ إِذَا اسْتَغْنَتْ وَ تَنْسَى إِذَا كَبِرَتْ وَ تَغْفُلُ إِذَا آمَنَتْ وَ هِيَ قَرِينَةُ الشَّيْطَانِ وَ مَثَلُ النَّفْسِ كَمَثَلِ النَّعَامَةِ تَأْكُلُ الْكَثِيرَ وَ إِذَا حُمِلَ عَلَيْهَا لَا تَطِيرُ وَ كَمَثَلِ الدِّفْلَى لَوْنُهُ حَسَنٌ وَ طَعْمُهُ مُرٌّ"[8].
زیبایی و ارزش و بها و لذت و خوشی خودت را نرمی لباس و خوشمزگی غذا و رختخواب نرم قرار نده. نمیفرماید لباس زیبا نپوش، طعام طیب نخور، بلکه منظور این است که فکر نکن راحتی و خوشحالی تو در داشتن اینهاست. پس من میخواهم بخوابم یک بالش زیر سرم نگذارم؟ بگذار ولی فکر نکن که با بالش گذاشتن زیر سر و راحت خوابیدن، تو راحت شدی. من دوست دارم لباس قشنگ بپوشم، بپوش ولی فکر نکن با این ارزش و زیبایی بهدست آوردی. من میخواهم غذای خوب بخورم، بخور ولی فکر نکن که تمام راحتی و نشاط و خوشحالی تو در غذای خوب خوردن است.
چرا اینطور است؟ چون نفس به خودی خود به بدی امر میکند. نفسی که تحت فرماندهی عقل نباشد، مولد همه شرور و رفیق تمام بدیهاست. تو مرتب نفس را بر اساس حقیقت عقلانیات میکشانی بهطرف طاعت خدا اما نفس، تو را میکشاند بهطرف معصیت. زمانی که فکر کنی نفست اگر راحت باشد، تو راحت هستی.
برای مثال ما فکر میکنیم اگر بدنمان سالم باشد، بهتر میتوانیم خدا را عبادت کنیم. زیرا در سلامتی، نفس احساس راحتی میکند، انسان حال خوشی دارد و احساس میکند به خدا نزدیک است؛ این، توهم است و سلامت یا بیماری جسم نباید در عبادت ما تأثیر داشته باشد. درحالیکه خداوند در قرآن عکس این مطلب را بیان میفرماید: "وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَىٰ أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ"[9]؛ و به يقين، ما به سوى امّتهايى كه پيش از تو بودند [پيامبرانى] فرستاديم، و آنان را به تنگى معيشت و بيمارى دچار ساختيم، تا به زارى و خاكسارى درآيند.
خداوند سختی را میدهد که قلب به سوی او رو کند؛ ولی ما قلبمان سنگین میشود: "فَلَوْلَا إِذْ جَاءَهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُوا وَلَٰكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ"[10]؛ پس چرا هنگامى كه عذاب ما به آنان رسيد تضرّع نكردند؟ ولى [حقيقت اين است كه] دلهايشان سخت شده، و شيطان آنچه را انجام مىدادند برايشان آراسته است.
انسان باید در گرفتنها و سختیها احساس قرب کند، نه در راحتیهای دنیا! حال نفست انسان این گونه است که اگر به او راحتی بدهی، تو او را به طاعت میکشانی، او تو را به معصیت میکشاند و در طاعت خدا مخالفت میکند. وقتی سیر باشد، طغیان میکند، وقتی گرسنه باشد شکایت میکند. در فقر غضبناک است و در بینیازی تکبر میورزد. چون به مقامى برسد، خدا را فراموش مىکند، و چون ایمن گردد، غافل مىگردد، او به شیطان نزدیک است، و مثل آن، مثل شتر مرغ است، بسیار مىخورد، و بار نمىبرد و بسان خرزهره است، که رنگى زیبا و طعمى تلخ دارد.
[1]- الکافی، ج1، ص16.
[2]- منظور از حشو سفینه، آبگیرهایی در سطح کشتی هستند که آب را میگیرند و حرکت کشتی را به تعادل میرسانند.
[3]- در اینجا منظور از روح، عقل است.
[4]- سورۀ بقره، آیۀ 171.
[5]- سورۀ فاطر، آیۀ 5.
[6]- الکافی، ج1، ص16.
[7]- شرح أصول الكافي (صدرا)، ج1، صص358-365.
[8]- إرشاد القلوب إلى الصواب (للديلمي)، ج1، ص201.
[9]- سورۀ انعام، آیۀ 42.
[10]- سورۀ انعام، آیۀ 43.
نظرات کاربران